درباره وبلاگ


اگر دنياي ما دنياي سنگ است بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است اگر دنياي ما دنياي درد است بدان عاشق شدن از بهر رنج است اگر عاشق شدن پس يک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است .
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 14896
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


"ymsgr:sendim?آی دی ياهو شما">
<


 

بنر هدر رایگان

ورود به سایت
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل ابزار پرش به بالا

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 14896
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by Night-Skin
♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ عشــــــــقƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥
زندگی گره ای نیست که در جست و جوی گشودن آن باشیم. زندگی واقعیتی است که باید آن را تجربه کرد.




 دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می

 
کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر
 
می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز
 
داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در
 
بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش
 
همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او
 
منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود
 
که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام
 
پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به
 
احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت
 
که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود
 
به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته
 
گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی
 
به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش
 
پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و
 
پسر را برای همیشه ترک کرده بود .

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که

ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند

بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر

برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین

نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر

همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست

دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر

می فهمید که او عاشق واقعی است.



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:داستان3,داستان3, :: 10:26 ::  نويسنده : pourya

 با يک شکلات شروع شد . من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم .من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . ديد که مرا ميشناسد . خنديدم . گفت :« دوستيم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟‌» گفتم : دوستي که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خنديدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌ گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد » گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده ميشوند‌،‌يعني زندگي پس از مرگ . باز با هم دوستيم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستيم.» خنديدم گفتم :« تو برايش تا هر کجا که دلت ميخواهد يک «تا » بگذار . اصلا يک تا بکش از يک سر اين دنيا تا سر آن دنيا . اما من اصلا تا نميگذارم .» نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نميکرد . مي دانستم او ميخواست حتما دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نميفهميد.

                                                           
گفت:« بيا براي دوستيمان یک نشانه بگذاريم .» گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مال تو يکي مال من . باشد ؟ » گفتم :« باشد .» هر بار يک شکلات ميگذاشتم توي دستش . او هم يکشکلات توي دست من . باز همديگر را نگاه ميکرديم يعني که دوستيم . دوست دوست . من تندي شکلاتم را باز ميکردم و ميگذاشتم توي دهانم و تند تند آن را ميمکيدم . ميگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئي هستي » و شکلاتش را ميگذاشت توي صندوق کوچولوي قشنگي . ميگفتم :«‌بخورش ! » ميگفت :« تمام ميشود . ميخواهم تمام نشود . براي هميشه بماند .» صندوقش پر از شکلات شده بود . هيچ کدامش را نميخورد . من همه اش را خورده بودم .گفتم :‌«‌اگر يک روز شکلاتهايت را مورچه ها بخورند يا کرمها . آنوقت چکار ميکني ؟ » گفت :« مواظبشان هستم . » ميگفت ميخواهم نگهشان دارم تا وقتي دوست هستيم و من شکلات را ميگذاشتم توي دهانم و ميگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستي که تا ندارد . »                                

يک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بيست سال شده است او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظي کند . ميخواهد برود .برود آن دور دورها .. ميگويد :‌«‌ميروم اما زود برميگردم » من ميدانم . ميرود و برنميگردد . يادش رفت شکلات را به من بدهد .من يادم نرفت . يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌اين براي خوردن . » و يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت » . يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلاتهايش .هر دو را خورد و خنديدم . ميدانستم دوستي من
 « تا » ندارد .ميدانستم دوستي او « تا » دارد . مثل هميشه . خوب شد همه شکلاتهايم را خوردم .اما او هيچ کدامشان را نخورد . حالا با يک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:داستان شکلات تلخ,,,,,داستان شکلات تلخ,,,,,, :: 10:21 ::  نويسنده : pourya

 

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترکی داشتند. در مورد همه چیز 

صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در

بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن چیزی

نپرسد در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر 

افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع میکردند

جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که 

همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.

وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد، دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مقدار 95 دلار

پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سؤال نمود.

پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگ به من گفت: که راز 

خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر

وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تأثیر

قرار گرفت و سعی کرد که اشک هایش سرازیر نشود، قفط دو عروسک در جعبه بود.

پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود. از این رو 

در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت: این همه پول چطور؟ پس اینها از 

کجا آمده؟

در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسکها بدست آوردم...



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:پندواندرز,پندواندرز, :: 10:19 ::  نويسنده : pourya

  

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

 

 

 داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.
من این داستان رو از زبان استاد ادبیات  که  از اساتید دانشگاه هستند شنیدم

و به دلیل زیبا ، غم انگیز و جالب بودن ، این جا برای شما بازگو می کنم :

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی

 مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.


دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه

 خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند.

 ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .

 تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ،

 نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ،

در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.

سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ،

 زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه ..

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود.

 و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.

اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:داستان2,داستان2,, :: 10:14 ::  نويسنده : pourya

 آدم وقتی یکی رو دوسش داری با تمام وجود همه طوره قبولش داری بعضی وقتا اطرافیانت بهت میگن داری اشتباه می کنی ولی دوست داشتنت باعث میشه به حرفهای هیشکی محل ندی یه روز با رفتاری که باهات داره فکر می کنی داره دکت میکنه دوست نداری این فکر رو بکنی ولی داری میبینی همه جوره تحمل می کنی هر کاری میکنی این فکرو از سرت بندازی بیرون ولی نمیشه مثل خوره افتاده تو فکرت دیگه مغزت جواب نمیده تصمیم میگیری امتحانش کنی ولی چه امتحانی اگه تو امتحان موفق نشه اون وقت چی به اینش فکر می کنی دیوونه میشی ولی باید اینکارو بکنی تا بفهمی به بازی گرفته نشدی تا بفهمی اونم مثل تو دوست داره

تصمیمتو گرفتی میای و امتحانش می کنی بهش میگی خسته شدی بهش میگی فکر می کنم من اضافیم تو زندگیت و آخرش مینویسی خدانگهدار منتظر میمونی برای ? بار هم که شده اون باد طرفت ازت بخواد که اینکارو نکنی بیاد ازت دلیل بخواد برای کارت باهات مشورت کنه ولی در کمال تعجی میبینی خیلی راحت طوری که اینگار همش تقصیره تو بوده باهات خداحافظی می کنه باورت نمیشه عشقت به این راحتی داره ازت دست میکشه

 

دیگه کاریش نمیشه کرد آرزو میکردی اینو بهش نمیگفتی ولی دیگه فایده ای نداره باید قبول کر که براش مثل یه عروسک بودی الان کهنه شدی و اون خیلی راحت تو رو داره میزاره کنار

 

دیگه براش مهم نیستی با خودت میگی چطور به اون راحتی داره میزاره کنار مگه یادش رفته حرفایی که بهت میزد فکرایی که با هم داشتین همه آرزوهاتون

 

با خودت میگی حتما اشتباه کردی اینارو اون بهت نگفته اصلا بهت نگفته خداحافظ همه حرفارو دوباره تو ذهنت یادآوری میکنی ولی ظاهرا حقسقته باید قبول کنی که اون منتظر بود تا تو بگی خدانگهدار تا اون جا بزنه و همه تقصیرارو بگه باعثش خودت بودی

 

دیگه آروم و قرار نداری میگی کاش نیبودی کاش اون روز اون حرفو بهش نمیگفتی ولی الان دیگه کار از کار گذشته باید قبول کنی رفتنشو

 

زمان تور رو وادار به ادامه کار میکنه دوست داری زمان برگرده عقب ولی انگار فایده ای نداره

 

فکر می کنی همه چی تموم شده ولی باور نداری نمیدونی می خوای چیکار کنی با خوت میگی صبر میکنی ولی اگه اون برنگشت چی



جمعه 17 شهريور 1391برچسب:داستان1, :: 12:0 ::  نويسنده : pourya

 تا شقایق یا هر گل دیگم شد زندگی باید کرد

نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی اینجوری میگم اینو یکی بهم گفت

 

خیلی جالبه عشق ها هر مدوم شبیه یک گل میمونند بعضی ها یشن شقایق تا که از عشقش جدا می کنی پر پر میشن

 

بعضی ها هم میشن گل رز تا بهشون نزدیک میشی زخمیت می کنن و یه یادگاری تلخ برات میزارن

 

بعضی گلها هم مثل نیلوفر برای رسیدن بهش تلاش میکنی سرانجام وقتی میرسی بهش میبینی تو مرداب داری غرق میشی و کاری ازت بر نمیاد

 

نمیدونم چی می خوام بگم ولی امشب بازم دارم بارونی میشم

 

روزهاست که از رفتنت میگذرد و من منتظر که یک روز برگردی ولی نه برای اینکه با من باشی نه فقط می خوام ازت گله کنم می خواهم بپرسم چرا

 

من که بودم برایت عروسک خیمه شب بازی؟



 

من تنها نیستم, اشکهایم را دارم, اشکهایی که از غم تو بر گونه هایم جاری است. من تنها نیستم, لحظه ها را دارم, لحظه هایی که یکی پس از دیگری عاشقانه می میرند تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند. من تنها نیستم چرا که خیالت حتی یک نفس از من غافل نمی شود. چقدر دوست دارم لحظه هایی را که دلتنگ چشمانت می شوم. هر لحظه دوریت برایم یک دنیا دلتنگی است و چقدر صبور است دل من, چرا که به اندازه تمام لحظه های عاشق بودنم از تو دور هستم . ولی من باز چشم براهم... چشم به راهم تا آرامش را به قلب من هدیه کنی مهربان من


جمعه 17 شهريور 1391برچسب:پــــــیام های عاشقونــــــــــه2, , :: 11:29 ::  نويسنده : pourya

 

در تمام مسیر طولانی که خود را همراه آن کرده بودم
تسلیم دوست داشتنهایم شدم و هزاران بار بغض خود را در گلوی خود حبس کردم
تو در دلم جوانه زدی و زیستی اما به خواست من ,و حال من به این زیستن خاتمه میدهم
دل گمراهم بوی عطر عشق تو را ناخواسته و ندانسته به سوی من آورد
فکر میکردم در پاییز هم می توان جوانه زد اما این بار ساقه های محبت در دل من خشک و سیاه شدند
قلب عاشقانه ام را چه بی رحمانه سوزاندی
لحظه های سبز و شیرین مرا چه ناعادلانه به سیاهی و تلخی کشاندی
همیشه بر آن بودم که از عشق زیبایم برای همگان بخونم
و فریاد برآرم که چگونه عاشق دوست داشتنت بودم
اما هرگز این خروش عشق را در دل من باور نداشتی
حالا دیگر شرمگین این دل خود شدم.... براستی چرا تورا ساختم ؟؟؟؟


 چرا تورا ساختم ؟
چرا ترانه های عاشقی را برای تو سرودم؟
حال دیگر عشق من خفته است, دستانم دیگر آغوش گرمت را طلب نمی کنند 
وای بر من که چگونه در حسرت دوست داشتنت سوختم
وای بر من که چگونه شب و روزم را آلوده ی تو کردم
چه ناگاه بانگ نفسهایت را برایم خاموش کردی
چه ناگاه شیشه ی دلم را با غرورت شکستی
و چه  ناگاه  مرا در آتش عشق بی فروغت سوزاندی
رهایت کردم,رهایت کردم که دیگر در قفس قلبم اسیرو درمانده نباشی
عشق تو را برای خود یک خاطره ی جاویدانه ثبت خواهم کرد
یقین داشته باش که دیگر سرزمین تشنه ی دلم را با وجود تو سیراب نخواهم کرد
و گلهای زیبای باغچه ی عشقم را دیگر با نگاه تو آبیاری نخواهم کرد
تقدیر را اینگونه برایم رقم زدی می توانست زیباتر از این باشد
غنچه ایی در حال شکفتن باشد اما تو خواهان آن نبودی
دیگر نمی مانم,می روم ,میروم و آن کلبه عاشقی و آن غروب پاییزی را با تمام زیبائیهایش به تو می سپارم
پس رهایش نکن بگذار بپاس عشقی که به تو داشتم این خاطرات برای همیشه زنده بماند 
هرگز شوق سفر را با من نداشتی ... و هرگز مرا همراهی نکردی
نمیدانم خانه عاشقی کجاست و به کدامین سو باید رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 


 

 

عــشق گوش دادن نیست بلکه درک کردن است فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است عــشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است عــشق جا زدن و کنار کشیدن نیست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 اگه بگم که قول میدم تا همیشه باهات باشم ، اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم ، اگه بگم توآسمون عشق من فقط تویی اگه بگم بهونه هرنفسم تنها تویی ، اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم ، اگه بگم زندگی مو بذر بهارت می کنم ، اگه بگم ماه منی هر نفس راه منی ، اگه بگم بال منی لحظه پروازمنی ، میشی برام خاطره قشنگ لحظه ی وصالی میشی برام باغبون میوه های تشنه وکال میشی برام ماه شبهای بی سحری میشی برام ستاره ی راه سفر؟

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

دلم که شکوه ز دست توبا خدا میکرد/ میان شکوه نهانی تو را دعا میکرد/ به یاد توست همه لحظه های هستی من/ دل تو کاش که یک لحظه یاد ما میکرد

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

بودیم و کسی قدر ندانست که بودیم/ باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 ای آیه مکرر آرامش می خواهمت هنوز...آری هنوز هم دریای آرزو در این دل شکسته من موج می زند راهی به دل بجو...

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

سرمایه آدمی یک نفس است و آن یک نفس برای هم نفس است گر نفسی با نفسی هم نفس است آن یک نفس برای یک عمر بس است

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

سعی کن آن چیزی که دوست داری به دست بیاوری ، وگرنه مجبور خواهی شد آن چیزی که بدست آوردی دوست بداری کسانی ازپله های موقعیت بهتر بالا میروند که پاهایشان را بر پله های فرصت بگذارند چرا در جست و جوی محبت هستید ، خود خالق و باعث محبت باشید از دیروز بیاموز برای امروز زندگی کن و به فردا امیدوار باش برای بدست آوردن چیزی که تا به حال بدست نیاوردی باید تبدیل به کسی بشی که تا حالا نبودی

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 آسمان را بنگر و به سکوت پر رمز و رازش بیاندیش ستاره ی خود را در آسمان زندگیت پیدا کن و به سمت آن ستاره حرکت کن. نگران راه مباش، آنکه ستاره را برای تو آفرید راه رسیدن به آن را نیز نشانت خواهد داد.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 آسمان فرصت خوبی اگر پر بکشیم/به افق های دل انگیز خدا سر بکشیم

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 وقتی کوچیک بودیم دلمون بزرگ بود ولی حالا که بزرگ شدیم بیشتر دلتنگیم ............کاش کوچیک می موندیم تا حرفامون رو ازنگاهمون بفهمن نه حالا که بزرگ شدیم و فریاد هم که می زنیم باز کسی حرفمون رو نمیفهمه

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 درخت را به نام برگ بهار را به نام گل ستاره را به نام نور کوه را به نام سنگ دل شکفته مرا به نام عشق عشق را به نام درد مرا بهنام کوچکم صدا بزن!

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

به کودکی گفتند: عشق چیست؟ گفت : بازی به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : رفیق بازی به جوانی گفتند : عشق چیست؟ گفت : پول و ثروت به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟ گفت :عمر به عاشقی گفتند : عشق چیست؟ چیزی نگفت آهی کشید و سخت گریست به گل گفتند: عشق چیست؟ گفت : از من خوشبو تره به پروانه گفتند: عشق چیست؟ گفت :از من زیبا ترهبه اتش گفتند عشق چیست؟ گفت: از من سوزنده

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 انسان باید شاد به هدف برسد، نه اینکه به هدف برسد تا شاد شود. (آنتونی رابینز(

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

نمیدانم چرا دوست داشتن در قلب احساس می شود قلبی که کارش به جریان در آوردن خون است نه احساس حقایق.

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

 دختران روستا به شهر فکر می کنند! دختران شهر در آرزوی روستا می میرند! مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند! مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند! کدامین پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

الو سلام منزل خداست؟ این منم مزاحمی که آشناست هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟ الو دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟ چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟ اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم


بقیه هم داخل ادامه مطلب.نظر یادتون نره


ادامه مطلب ...


جمعه 17 شهريور 1391برچسب:درد دل2,جملات عاشثانه,درد دل2, :: 11:1 ::  نويسنده : pourya

 عــشق گوش دادن نیست بلکه درک کردن است فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است عــشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است عــشق جا زدن و کنار کشیدن نیست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است


 

 اگه بگم که قول میدم تا همیشه باهات باشم ، اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم ، اگه بگم توآسمون عشق من فقط تویی اگه بگم بهونه هرنفسم تنها تویی ، اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم ، اگه بگم زندگی مو بذر بهارت می کنم ، اگه بگم ماه منی هر نفس راه منی ، اگه بگم بال منی لحظه پروازمنی ، میشی برام خاطره قشنگ لحظه ی وصالی میشی برام باغبون میوه های تشنه وکال میشی برام ماه شبهای بی سحری میشی برام ستاره ی راه سفر؟


دلم که شکوه ز دست توبا خدا میکرد/ میان شکوه نهانی تو را دعا میکرد/ به یاد توست همه لحظه های هستی من/ دل تو کاش که یک لحظه یاد ما میکرد


بودیم و کسی قدر ندانست که بودیم/ باشد که نباشیم و بدانند که بودیم


 ای آیه مکرر آرامش می خواهمت هنوز...آری هنوز هم دریای آرزو در این دل شکسته من موج می زند راهی به دل بجو...


سرمایه آدمی یک نفس است و آن یک نفس برای هم نفس است گر نفسی با نفسی هم نفس است آن یک نفس برای یک عمر بس است


سعی کن آن چیزی که دوست داری به دست بیاوری ، وگرنه مجبور خواهی شد آن چیزی که بدست آوردی دوست بداری کسانی از پله های موقعیت بهتر بالا میروند که پاهایشان را بر پله های فرصت بگذارند چرا در جست و جوی محبت هستید ، خود خالق و باعث محبت باشید از دیروز بیاموز برای امروز زندگی کن و به فردا امیدوار باش برای بدست آوردن چیزی که تا به حال بدست نیاوردی باید تبدیل به کسی بشی که تا حالا نبودی


 آسمان را بنگر و به سکوت پر رمز و رازش بیاندیش ستاره ی خود را در آسمان زندگیت پیدا کن و به سمت آن ستاره حرکت کن. نگران راه مباش، آنکه ستاره را برای تو آفرید راه رسیدن به آن را نیز نشانت خواهد داد.


بقیه اش هم تو ادامه مطلبه.لطفا نظر یادت نره



ادامه مطلب ...


جمعه 17 شهريور 1391برچسب:درد دل1,جملات عاشقانه,درددل1,, :: 10:55 ::  نويسنده : pourya

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد